Sunday, February 26, 2006

بوی جوی مولیان

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
...
هفته پیش رفتیم تئاتر دکتر مصدق رو دیدیم...خیلی قشنگ کار شده بود! یعنی همین که برای اولین بار یه کار هنری در مورد زندگی دکتر مصدق درست شده بود به نظر من خیلی ارزشمند بود! حس دیدن تئاتر که به خودی خود هزار و یک حرف برای گفتن داره! مخصوصا اگه از چنین برنامه هایی مدتها دور باشی و بعد از یه عمر منتظر بودن--منظورم 3 سال هست!!!:)) دوباره جای همچین برنامه های فرهنگی رو پیدا کنی! من مثل این عقده ای ها دارم یه بند از ایمچانات جدیدی که در پدیده به شهر رفتن صمد (من!) اتفاق افتاده هر روز می نویسم و خسته نمیشم!!! ببخشید اگه شماها رو خسته کردم ولی برای من دوباره وصل شدن به غریب آشناهای هم فرهنگ که باهم یه تاریخ و جامعه رو ساختیم اونقددددددددددددددددر شیرین هست که به یه عالم دیگه برده منو!!! فکر می کنم دوباره بعد از چند روز که به ذوق و شوقم مسلط بشم بتونم به حال عادی برگردم و به نوشته هام مسلط بشم:)))))خب میگفتم که دیدن تئاتر جالب بود (برای شنیدن توضیحات بیشتر در مورد تئاتربرین اینجا و روی برنامه سی و ششم کلیک کنید!) اما یه حال و هوای دیگه ای که در حین دیدن این تئاتر به سراغ من اومد حس نوستالژیک دوران قشنگی بود که با خانواده ام در ایران داشتم حالا چی شد که این حس اومد سراغم؟ هیچی فقط با اجرای یه قطعه قدیمی که با صدای استاد بنان و مرضیه که برای تغییر صحنه تئاتر وسط برنامه پخش شد: قطعه معروف "بوی جوی مولیان" یاد تمام مسافرتهایی که سوار ماشین می شدیم و با مامان و بابا به شهرهای مختلف سفر می کردیم رو دوباره برام زنده کرد...بابا برامون تعریف کرده بود که شعر این آهنگ رو شاعر دربار غزنوی برای محمودشاه غزنوی که برای شکار به خارج از بخارا رفته بود سرود تا بتونه شاه رو که از پایتختش بیرون رفته بود و از اتفاقات اونجا دور مونده بود با شنیدن این شعر و یادآوری خاطرات برای بخارا دلتنگ کنه و به مقر حکومت برگردونه...تازه فهمیدم که ترکیب موسیقی، شعر و صدای این دو خواننده بی نظیرمون واقعا میتونه کسی رو دلتنگ کنه و به خاطرات گذشته ببره...!؟
ما سه تا عقب نشسته بودیم و مامان جلو مشغول میوه پوست گرفتن برای همه ما...و بابا هم باصدای گرمش برامون آوازهای درخواستی می خوند!!!از ویگن، مرضیه ، دلکش و...بعد هم گاهی آهنگهای رنگی و قری و با بشکنهایی که باصدای بلند بلد بود بزنه حسابی همه ما رو به وجد می آورد! و مامان هم جلو شروع می کرد باهاش دم گرفتن...واااااااااااااای که هنوز هم یادآوری شادی ما بچه ها عقب ماشین و همراهی این زن و مرد پر از شور زندگی به وجد میاره من رو!!مزه میوه هایی که مامان تو ماشین برامون پوست می گرفت رو دیگه هیچوقت تو هیچ جا نتونستم پیدا کنم...دوباره و دوباره رفتن راه تهران-اهواز، سفر تهران تا ارومیه که بیشتر شهرهای شمال غربی رو تونستیم ببینیم و سفر طولانیمون از تهران به بندرعباس که حالا با قابهای خاطره محدود شده به فریمهای کوتاه کوتاه از لحظه های به یاد موندنی اون روزها... بابا آهنگهای مرضیه رو خیلی دوست داشت و من همیشه شاکی از صدای مرضیه بهش میگفتم شعرهاش قشنگه ولی با صدای تو! و دوست داشتم خودش اهنگهای مرضیه رو بخونه. راستی اون لحظه های دور هم بودن دوباره پیش میاد؟ اون روزها فقط پر بود از شور و حال باهم بودن! همین! نه امکانات خاصی بود، نه جاده های امنی، نه ماشین آنچنانی، هیچی...فقط لذت باهم بودن که جای همه چیز رو پر می کرد...
آهنگ یهو قطع شد...تغییر صحنه تئاتر تموم شده بود و بازیکناش آماده اجرای بخش بعدی تئاتر...ولی من هنوز تو صحنه قدیمی زندگیم داشتم می چرخیدم...چقدر تغییر صحنه تئاتر زندگی سخته...چقدر محکم گاهی به صحنه ها می چسبم من...باید جدا شد...صحنه در حال عوض شدن دائم هست... اگه جدا نشی جات رو نمی تونی تو صحنه بعدی پیدا کنی...زودباش باید دوباره به صحنه مسلط باشی تا تصویر قشنگی رو بتونی بسازی

6 Comments:

At 1:18 AM, Anonymous Anonymous said...

من هم میخاستم مثل تبسم بگم که حتی برای ما که هنوز کنار خانواده هستیم هم دیگه اون روزا تکرار نمیشه. اون دلای شاد، خنده های از ته دل من و آرزو و الهام که خیلی وقته فراموش شده... ای بابا با این نوشتنت ما رو یاد چه روزایی که ننداختی:((

 
At 6:20 AM, Blogger گیتی خزاعی said...

اگه می شد باور و حس کنیم که لحظه های زندگی مون، و همین لحظه ی-اکنون- چقدر زود تبدیل به خاطره های فردا میشن، چقدر آهسته آهسته تر و چقدر با طمانینه تر مزمزه شون می کردیم... نه؟ اما نسیم من، تمام قشنگی خاطره به این حس نوستالژیکی است که همراه و همزادشه....و گاهی حتی تمام قشنگی خاطره به اینه که اونو با حسرت و شوق به یاد بیاری.... اما افسوس... کاش اینجور نبود

 
At 7:39 AM, Anonymous Anonymous said...

بايد رها بود. تو که خوب مي دوني. اگر تو رها باشي همه با تو خواهند بود و يک بغل عشق و شادي. تو خوب مي دوني. مطمئن باش هرچي کمتر به خاک و زمين چنگ بزني همه زندگي رو حتي اون گذشته هاي دور رو بيشتر در خودت مي بيني، حس مي کني.نازي.

 
At 11:01 AM, Anonymous Anonymous said...

نسیم جونم منم شبیه این خاطره های دوران بچگی رو دارم. وای که چقدر دلم برا همه اون روزهای قشنگ تنگ شده. حس نوستالژیک این روزا زیاد به من دست می ده. من که فکر می کنم به خاطر سنمه.

 
At 4:18 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام نسيم جونم :)
تبريكات يه دانشجوي هميشه بي نظم در شرف اخراج رو بپذير :)
با اين كه هيچ وقت علاقه خاصي به وبلاگ خوندن نداشتم اما اين روزا علاقه مند شدم و خيلي با حوصله نوشته هاي بچه ها رو ميخونم :)
فقط گفته باشم اگه به همشهريايه صمد آقا گير بدي براي تمام عمر از ورود به نواحي شمال غربي كشور محروم ميشي ....
بعدشم من زياد به نوستالژي اعتقاد ندارم و خيلي فريبندست ولي تا حدي هم احساسات كاذبي رو منتقل مي كنه ...ضمن اين كه يه جوري حزف ميزني انگار ديگه قرار نيست اين روزا تكرار بشه ....
واي كه چقدر من امروز از ديدن نوشته هاي شما خوشحال شدم و كلا چقدر بيخيالي مزه ميده ....
سولماز :)

 
At 2:33 PM, Anonymous Anonymous said...

نسیم این اجرای شما رو من و مجید گوش به طور خلاصه حالشو بردیم. به این علی هم بگه یه خرده بذاره تو هم حرف بزنی . دادیم.

 

Post a Comment

<< Home