کلاس سوم دبستان بودم. بهمن ماه بود و کلی برف اومده بود...مدرسه ها تعطیل شده بودن و من خوشحال و سرحال شال و کلاه کردم و رفتم تو محوطه و یه گوشه روبروی ورودی 14 بلوک ب-چهار مشغول جمع کردن برفها یه گوشه شدم...هرچی بیشتر برفها رو جمع می کردم بیشتر احساس تنهایی می کردم...همه بچه های دیگه باهم داشتن بازی می کردن و آدم برفی می ساختن و من روم نمی شد برم سراغشون...تازه به شهرک اکباتان اسباب کشی کرده بودیم و این اولین باری بود که برای بازی به محوطه می رفتم...دستکشهام خیس شده بود ولی بازهم با سمجی زیاد سعی می کردم یه کپه برف رو مثل تنه آدم برفی درست کنم و ثابت کنم که منم دارم از برف بازیم حتی تنهایی لذت می برم! همونطور که سرم پائین بود و با برفهای دور رو بر مشغول بودم یه قاشق چوبی اومد جلو صورتم! سرم رو بلند کردم و یه پسربچه تپلی که حدود 2-3 سالی ازم کوچیکتر بود رو جلوم دیدم که با لبخند داره نگاهم میکنه! گفتم این برای چیه؟ گفت خب دخترخانوم دستکشهات خیس شده با این برفها رو جمع کنی آسون تره! گفتم نه مرسی می تونم جمع کنم. گفت نه این خیلی بهتره و با اصرار شروع کرد به پارو کردن برفها به سمت بدنه آدم برفی...اون برفها رو به من میداد و منهم با خوشحالی از اینکه کسی اومده پیشم شروع به ساختن کله آدم برفی کردم...ا
اسمت چیه؟
آبتین
تو اسمت چیه؟
نسیم
تازه اومدین؟
آره
شما چی؟
آره ماهم تازه اومدیم
خونتون کجاست؟
ورودی 14 طبقه دوم پلاک 451
اااا چه جالب ماهم ورودی 14 طبقه دوم پلاک 453!!؟
پس همسایه هستیم!!؟
...
همسایه ای که خاطرات همسایگیمون و دوستی صمیمی خانواده هامون سالهای سال همیشه و همه جا باهامون بود... حتی الان بعد از 21 سال...هنوز اون قاشق چوبی و گرمای اون صورت بچگونه جلو چشمامه...امروز مامان پای تلفن گفت آبتین رو ماشین زده...تمام خاطره ها باهم هجوم آوردن...روحش شاد