Monday, March 27, 2006

مدرسه بس!؟

چند وقتیه که شدیدا به فکر افتادم که من چه مدت از عمرم رو در مدرسه گذروندم؟ الان 28 سالمه و میتونم بگم بدون اغراق من 20 سال از 28 سال رو بصورت مداوم دانش آموز یا دانشجو بودم ! شاید همینه که دیگه به روغن سوزی افتادم و تحمل آخرین واحدهای درسی دوره دکترا اینقدر برام سخت شده! همه اش با خودم فکر می کنم که دیگه واقعا احساس نیاز به ساختار کلاس درس و امتحان ندارم! هدفم و زمینه علاقه ام مشخص شده و دیگه فقط دلم میخواد در جهت اونها کار کنم و حوصله هزار صفحه تئوریهایی که من در تجربه بدست آوردنشون شریک نبودم رو ندارم.
انگار وقتی به زور قواعد مدرسه و کلاس درس مجبور میشم یه مقاله بنویسم که خیلی نزدیک به زمینه علاقه ام نیست یا مجبورم کتابهایی رو دستم بگیرم که نسبتا بی ربط به زمینه کاریم هستن پاک قاطی می کنم! خلاصه که به نظر من مدرسه رفتن هم حدی داره و وقتی از حدش بگذره زندگی رو از حال تعادل خارج می کنه...مسیر زندگی یک بعدی میشه و خلاصه میشه تو تئوریهایی که اصلا نمی دونی اگه بیای بیرون آیا قادر هستی ازشون استفاده کنی و بکار ببریشون یا اونقدر تو این مدت مدرسه رفتن از واقعیت زندگی دور شدی که دیگه نمی دونی این تئوریها رو کجا باید جا بدی!؟ تازه خدا به خیر بگذرونه که دانشگاه های آمریکا معروف هستن به اینکه تو زمینه علوم انسانی اصراری بر تئوری ندارن و بیشتر پراگماتیک (عملگرا) هستن وگرنه که بعد از 6-7 سال فارغ التحصیلی از دانشگاه هاشون احتمالا باید یه اتاق تو دنیای خیالی "دیزنی ورلد" پیدا میکردم :))) خلاصه که مدرسه بسه ...دیگه حس میکنم که وقتشه برم تو دنیای واقعی...جایی که بتونم مشکلات رو لمس کنم و تو صورتم بخورن نه اینکه پای کامپیوترم بشینم و راجع بهشون بخونم...فکر می کنم اگه تو زندگی واقعی لمسشون کنم راه حلش رو هم از دل کتابهایی که لازم باشه می تونم بیرون بکشم. ولی اگه تو کتابها بمونم...شاید بین صفحه ها گم بشم و هیچوقت راهم رو به بیرون نتونم پیدا کنم ...کاش یک سال دیگه از کلاسها نمونده بود...کاش از همین فردا می تونستم به عنوان معلم برم سر کلاس یه مدرسه دخترونه تو شهرستانهای ایران درس بدم...یه ارتباط حقیقی...یه حس شفاف و واقعی...یه حسی که بهم نشون بده این آموزش و پرورشی که اینقدر تو کتابها ازش به عنوان راه حل تغییر فرهنگ اجتماعی دم می زنن چقدر در دنیای واقعی و در برابر بقیه عناصر اجتماعی اقتصادی قدرت قد علم کردن داره؟ اصلا یه معلم خوب چقدر میتونه دنیای آدمها رو عوض کنه؟

Wednesday, March 22, 2006

به نام آرامش!!!؟

زندگی ماشینی یعنی وقتی به تعداد آدمهای موجود تو یه خونه برای اونها ماشین هست: برای رفتن به یه برنامه تفریحی مثل یه شب شام بیرون رفتن هرکس از محل کار خودش سوار ماشین خودش میشه و تنهایی میاد و بعد هم دوباره هرکی سوار ماشین خودش تنها برمیگرده!؟

زندگی ماشینی یعنی برای رسیدن به کوتاه ترین مقصد هم چون پیاده رویی نیست و اگه پیاده بری دیگران تصور می کنن یا دیوونه هستی و یا گدا(!) مجبور میشی تو بهترین هوای بهاری هم راهت رو با ماشینت بری!؟
زندگی ماشینی یعنی اگه خدایی نکرده مسیرت خورد که بالاخره به جای برداشتن ماشین با وسائل نقلیه عمومی به مقصدت برسی، سوار مترو که میشی آدمهایی رو ببینی تکی تکی پیچیده شده در حفاظ محکم و نفوذ ناپذیر گوشی های آی-پاد (همون واکمن قدیم خودمون!) و در آن واحد چشمهاشون هم دوخته شده به سطور نوشته های یه کتاب جیبی یا روزنامه یا مجله غیبتهای سینمایی...گویی از هر ارتباط کلامی یا چشمی با بقیه بسته بندیهای توی مترو وحشت دارن!؟
زندگی ماشینی یعنی سالهای سال تو یه آپارتمان زندگی کنی ولی حتی ندونی آپارتمان بغل دستی تو متعلق به یه خانوم هست یا یه آقا و بعد از 4 ماه تازه بفهمی که همسایه طبقه بالاییتون هم یه ایرانیه!!؟
زندگی ماشینی خیلی نشونه ها و خصلتهای دیگه هم تو تک تک سلولهای من و همه ماهایی که مشغولش هستیم گذاشته و داره میذاره...تو بعضی جامعه ها با سرعت بیشتر و بعضی جاها کندتر! راستی چی شد که اینجوری خودمون رو اسیرش کردیم؟ برای رسیدن به کدوم پیشرفت و آرامش اینطوری آرامشمون رو از زندگی بریدیم؟
اینو اگه ندیدین حتما ببینید خیلی بامزه هست: http://www.bozzetto.com/Flash/Life.htm

Tuesday, March 21, 2006

دریل، سال تحویل، و آینه روزهایمان



مشغول چیدن وسائل سفره بودم و می خواستم هرچی زودتر تصمیم بگیرم که امسال سفره چه شکلی باشه! همیشه کلی از قبل پیش خودم وسائل سفره رو بالا و پائین میکردم که چه رنگی استفاده کنم که معنی اون سال رو برام بده..انگار با اون رنگ تمام سال رو تو یه سفره برای خودم خلاصه میکردم تا رد شدن عقربه ساعت از روش رو تو آینه ببینم...یه جمع بندی با رنگها و شکلهایی که انتخاب میکردم از اونچه تو 356 روزگذشته تجربه کرده بودم!اولین بار این حس رو وقتی تو خودم یاد گرفتم که اولین سالگرد رفتن سعید با اصرار و خواست مامان قرار شد تخم مرغهای عید رو تزئین کنم...سال قبلش برای خودمون دو تا حاجی فیروز درست کرده بودم که یکی در حال دف زدن بود و یکی دیگه نی میزد...خیلی دوستشون داشتم و امید رو تو چشمای خندونشون میدیدم! ولی اون سال که برای بهتر شدن حال مامان و بابا از دیدن تصویر ثابت گرفتگی صورت من، و جواب دادن به تشویقهای دلسوزانه خاله هما و بقیه برای برگردوندنم به زندگی،برای سفره خاله هما تصمیم گرفتم تخم مرغ عید درست کنم ...داستان یه رنگی دیگه بود...!؟
حاجی فیروز درست کردم...ولی صورتشون عجیب شد انعکاس یه غم بی انتها!!! خودم باورم نمی شد این دلتنگی صورتشون رو...آخرین باری که خونه خاله هما اینا بودم هنوز اون عروسکهای حاجی فیروز تو دکور خونه بودن...یه زن و یه مرد حاجی فیروز و زن لباس صورتی گل گلی پوشیده بود ... به زور سعی میکردن با چشمهای ابری و گرفته شون دل بقیه رو با دف و دلقک بازیشون شاد کنن ...
***
تحویل سال امسال هم مثل همیشه برام شد عصاره ای از 365 روز گذشته: بدو بدو تا 15 دقیقه مونده به لحظه تحویل سال...با نفس نفس لباسهای سفر یک هفته ایم رو که تا شب قبل از سال نو کشیده بود تو کمدها جا میدادم...و علی مشغول کار کردن روی یه پروژه برای امتحان فرداش...گویی دور افتاده بودیم از چیزی که به زور در زندگی میخواستیم جاش بدیم...و من به ضرب و زور ترمه و استکان و نعلبکی های شاه عباسی با اصرار میخواستم در وسط روزهای مدرن شده (!) دلتنگیهای هفت سینیمون رو قایم کنم...علی به فکر یه راه حل برای کم کردن بار این دوندگیها دور حال راه میرفت و به رسیدن به برنامه ای برای زندگی سال بعد بلند فکر میکرد...و من در تلاش پوشیدن صورتک عادی بودن در لحظه های قبل تحویل سال و گذاشتن سرکه و سمنو در استکانها و آوردن همان عروسک عروس و داماد تخم مرغی سه سال پیش روی سفره...هنوز فرصت نکرده بودن عروس و داماد لباس عوض کنن! و باز نفس نفس زندگی مدرن و بی اعتنا به تار و پود سنتهای ما...و گذاشتن کاسه ماهی گلی وسط سفره هفت سین...و در کنار همه نفس نفسها تماس تلفنی و شنیدن صدای دلتنگیها...و بعد نامه ای در پشت در! «امروز بین ساعت 9 صبح تا 5 عصر آماده باشید! کارگران برای دریل کردن دیوارهای خانه و کشیدن کابل اینترنت به آپارتمانهای بلوک شما خواهند آمد»!! نگاهم به موکتهایی بود که علی برای خونه تکونی جارو زده بود و تو ذهنم تصویر پوتینهایی بود که قرار بود از باغچه رد بشن و با بیان روی این موکتهای شیری رنگ و تمیز! --اما تقصیر اونها هم که نبود! کارشون رو میکردن! و هیچوقت به یاد نداشتن کسی بهشون تذکر کندن پوتین برای دریل کردن داده باشه!!!-- و دوباره دویدن! و دویدن برای چپاندن سنت محبوبمان در دل زندگی مدرن! با مسئول ساختمان تماس گرفتیم که ما امروز فرصت دریل کردن دیوارها را نداریم...امروز عید ماست! پاسخ مسئول ساختمان اینکه«شاید به آپارتمان شما نرسند! گفتیم آماده باشید فقط!» و ما با دلشوره دریل شدن دیوار در وسط یک روز کاری در شهری شلوغ مشغول چیدن سفره هف سین مان...و آماده شدن برای رسیدن به نقطه آغاز...درست مثل یک مسابقه!؟
تنها 15 دقیقه مانده به تحویل سال...وقتی مطمئن شدیم که هیچ دریلی تحویل سالمان را سوراخ نخواهد کرد...و همه چیز بر سرجایی که می خواستیم قرار گرفته...و سرم روی سینه آرامش بخش علی به انتظار شمردن دور هزار و سیصد و هشتاد و پنجم به گرد خورشید میرفت...یک آن یادم افتاد که یک چیز را نباید با خود به سال جدید ببرم...اضطراب! حتی اگر در این فضای مدرن و نفس بر از دوندگیها در حال ورود به سال جدید هستیم...و آن 15 دقیقه آرامش به سالها ارامش می برد...و به قرنها تفکر و تمرکز...و ما درس مهم سال جدیدمان را یادگرفتن قانون «تعادل» و «توکل» انتخاب کردیم! سال نو مبارک

Thursday, March 09, 2006

دیوارها را رنگ میزنند و سه باره رنگ می زنند...

روزهای چهارشنبه یه کلاسی دارم به اسم موضوعات و مسائل اموزش و پرورش از دید سازمانهای بین المللی مربوطه! --البته عنوانش به انگلیسی اینقدر ثقیل نیست، اشکال از ترجمه مزخرف منه به گیرنده های خودتون دست نزنید! :)) در هر جلسه این کلاس فردی که تجربه زیادی رو در یکی از این موسسه های بین المللی داره و در زمینه آموزش و پرورش در کشورهای جهان فعالیت می کنه ( ان.جی.او های فرامللی و یا سازمانهای بین المللی ای مثل بانک جهانی، سازمان ملل، یا یونسکو) رو به کلاس میارن و یا ما رو به محل اون موسسه می برن تا با فعالیتها و اهدافشون آشنا بشیم. این هفته یکی از کارشناسهای ارشد بانک جهانی اومده بود که زمینه تخصصش آموزش و پرورش در شرایط بحرانی مثل شرایط بعد از جنگ بود. تازه از عراق برگشته بود و از چیزهایی که دیده بود کلی داستان برای تعریف کردن داشت...داستانهای تلخ ...و گاهی واقعا مسخره! برامون توضیح داد که چطور بخش اعظم پولهای بانک فقط صرف کارهای روبنایی مثل ساختن دیوارها و رنگ کردن دیوارهای مدرسه میشه بدون اینکه براشون مهم باشه کی قراره زیر سقف این دیوارهای رنگی بشینه و چی قراره یاد بگیره! اصلا کسی مونده برای چیزی یاد گرفتن! می گفت داستان از این قراره که وقتی اعلام میشه شرایط عادی شده!--در واقع اعلام آتش بس شده نه اینکه واقعا جنگ تموم شده یا شرایط عادی شده!!!-- اول از همه گروههای امداد بانک و سازمان ملل سریع میرن به محل...و بعد پشت سر اونها کرور کرور ان.جی.او های مختلف هستن که وارد منطقه میشن! اما بیشتر این ان.جی.او. ها هم بودجه هاشون از پروژه های بانک میاد! یعنی بانک میره اونجا و ارزیابی میکنه و یه بودجه هنگفتی رو که تصویب شده میذاره اونجا برای تقسیم کردن بین این ان.جی.او ها! اما و هزار اما این بودجه که از خزانه بانک جهانی میاد فقط اجازه داره صرف چیزهایی بشه که سیاست بانک جهانی هست و هرچیزی در ستون هزینه کردن این بودجه قرار نمی گیره! این بودجه برای تربیت معلم یا حقوق معلمین نیست! برای وقت صرف کردن با مردم و نشستن با بچه ها و پیدا کردن بهترین راه حل ساماندهی نیست! این پول فقط اجازه داره پای کارهایی بره که نتایجش دهن پر کن و چشم کور کن(!!!) باشه!! رنگ های تند و شبرنگ داشته باشه و جلوی دوربین خبرنگارها قشنگ جلوه کنه!!!چرا؟ چون اهداکنندگان بودجه که کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس هستن باید بتونن در مقابل کثافت کاری جنگ که در منطقه راه انداختن و برای اون مالیات شهروندهاشون رو تا آخرین ذره مکیدن، به مالیات دهنده ها رنگهای قشنگ رو نشون بدن و بگن که پول اونها فقط برای جنگ نرفته و برای بازسازی هم به مصرف میرسه و اونها با پولهاشون دارن مردم عراق رو شاد و خوشبخت و با فرهنگ و سرشار از دموکراسی می کنن!!؟ بنابراین پولهای بانک فقط و فقط باید به مصرف هرچیزی برسه که وجود فیزیکی داره و رنگ داره! نه یه مفهوم کیفی مثل پیداکردن راه شاد کردن کودکان در شرایط بحران! و ان.جی. او ها هم که حیاتشون به همین بودجه ها بستگی داره چاره ای جز رفتن به مسیر این سیاستهای بازسازی رو ندارن...و چه دعواها و رقابتها که برسر این بودجه ها در منطقه نمیشه! و اما بشنوید از بازسازی...پیتر بوکلند--همین آقای کارشناس ارشد--تعریف می کرد از مدرسه ای که در شهری به اسم صدامیه (اگر درست اسمش رو شنیده باشم!) بازسازی شده! اسم بسیار جذاب این شهر برای چو انداختن در شیپور بنگاههای خبری باعث شده که در طول یکسال و نیم گذشته برای سومین بار دیوارهای این مدرسه رنگ بشه!!!؟
آخر کلاس با گلوله ای از بغض هزار سئوال نپرسیده و حرف نزده و خاطره روزهای جنگ به دیوارهایی که رنگ می شن و سه باره رنگ می شن و بچه هایی که هیچوقت رنگ درس و کتاب را در جنگهای پشت سرهم اون سرزمین ندیدن و شاید هیچوقت نبینن...و به فکر اون دیوارسازهایی رفتم که یه روز صدام رو حمایت کردن تا علیه ما بمب شیمیای استفاده کنه و بعد بهش کلید طلایی شهر دیترویت رو به عنوان نشان افتخار هدیه دادن...وبعد که دیدن دیگه از این دیگ پوسیده و سیاه لقمه چربی برای رسیدن به هدفهاشون درنمیاد پستیهاش رو با آینه محدب پستی های خودشون بزرگنمایی کردن و مثل یه پشه بیرون انداختنش...و بعد برای توجیه تناقض رفتارشون دیوارهای مدرسه صدامیه رو سه بار رنگ کردن تا کسی به حسن نیتشون شک نکنه... و بعد تو همین فکرها روزهایی رو دیدم که بچه های شهر صدامیه که هیچوقت بوی تند باروت و رنگ دیوارها فرصت نشستن با آرامش سر کلاس درس رو بهشون نداده، چطور پشت میزمحاکمه دادگاه دیوارسازها به غیبت از کلاس و یادنگرفتن درس دموکراسی در کلاسهای رنگی محکوم می شن...؟

Wednesday, March 08, 2006

من کی ام؟

امروز داشتم باخودم فکر می کردم که اگه الان یه مریخی (یه کسی که خارج از مرزهای هویتی این کره هست) بیاد و از من بپرسه تو کی هستی اولین جواب من بهش چیه*؟
دانشجوی دانشگاه مریلند؟
همسر علی؟
شهروند ایرانی؟
مهاجردانشجو به آمریکا؟
یه زن ایرانی؟
یه زن؟
یه مسلمون؟
یه بنده خدا؟
یه انسان روی کره زمین؟...نه این یکی رو اگه بگم غلو کردم! آخه مگه من با اینهمه غل و زنجیرهای عقاید--یا حتی گاهی تعصبهای مختلفی-- که به پام بستم می تونم راستی راستی ادعا کنم که اینقدر آزاد فکر می کنم که هویت خودم رو یه انسان روی کره زمین می بینم؟ ...ولی راستی من کی هستم؟ جواب این سئوال خیلی مهمه! ولی فکر می کنم که اولین جواب هم به این سئوال تو شرایط مختلف تغییر می کنه...و هر جوابی که تو یه مجموعه شرایط خاص بعنوان جواب اول بهش بدیم می تونه اولویتهامون رو تو اون برهه از زندگی تا حدودی تعریف کنه!؟ شماها چی جواب می دین به این سئوال؟
اشاره *: اصل این سئوال رو تو یه کار تحقیقاتی که برای سازمان جوانان انجام می دادم-- حدود پنج سال پیش-- بهش برخوردم ولی نمی دونم چرا یهو امروز وسط اینهمه کار و درس قلمبه شد و زد بیرون:))) شاید یه بهانه برای درس نخوندن:)))طبق معمول!؟

Monday, March 06, 2006

تیزتر از سوزنهای گوجه فرنگی پارچه ای

تازه فهمیدم که چقدر خودخواهانه است اگر دردهایم به اندازه دلتنگیهام کوچک شوند...امشب دیوانه شدم...دیوانه...برای اولین بار بود که بعد از 28 سال دختر ایرانی بودن اینگونه عریان با واقعیت زن بودن در جامعه مردسالارمان مواجه شدم...چقدر خواب بودم من...و چقدر بی خبر...نوشته فرناز در وبلاگش تکان دهنده بود!! واقعا تکان دهنده...خلع سلاح شدم... قلم گیرا و نافذ فرناز که در یک صفحه شرح مختصری بر فیلم مهوش شیخ الاسلامی نگاشته بود با سیلی محکمی بیدارم کرد...(درباره نوشته هیچ توضیحی نمی توانم بدهم ...فقط باید خودتان بخوانیدش)ا
حسی که خواندن این نوشته به من داد از "سوزنهای گوجه فرنگی پارچه ای سبد خیاطی حصیری" فرناز هم تیزتر گلویم را خراشید...شاید چون تابحال جز با آب گوارا از گلویم پذیرایی نکرده بودم...چقدر بی خبر بودم من...امشب فهمیدم که ندانستن دردهای دیگران و بی خبری بزرگترین درد است...و مدام از خود می پرسم منی که ادعای آموزش مسئولیت اجتماعیم گوش آسمان را پاره کرده...منی که اهل بی تفاوت نشستن نبودم و می خواستم مسئول باشم و کاری بکنم...چرا من باید بعد از اینهمه سال برای اولین بار چنین داستانهایی را بخوانم؟ چقدر سخت است شنیدن خالی بودن ادعای خود! من در این چندسال ادعا، چه کردم؟ یاد ضرب المثل معروف اوایل انقلاب افتادم: آنان که در میان شعارهای تند دفاع از حقوق پرولتاریا (طبقه کارگر) آروغ بورژوازی (طبقه سرمایه دار) می زنند!؟ از نادانی و ناتوانی خود حال تهوع دارم...تهوعی که از فرو دادن گوجه فرنگی پارچه ای سبد خیاطی هم دردناک ترست
شاید دیدن کلیپی که علی بعد ازخواندن نوشته فرناز پیشنهادش کرد بهترین پاسخ سئوالم بود...آنان که در وسط اتاق شیشه ای گرم نشسته و لذت می برند چه خبر از سرمای استخوان سوز بیرون دارند...و این اتاق شیشه ای گرم که از ابتدا تا امروز درونش نشسته ام چه ناعادلانه من را از دردهای جامعه ام جدا کرد...و چه راحت طلب بودم من که حتی لحظه ای بیرون در اتاق نماندم تا حس بیرون ماندن را تجربه کنم...نمی دانم ... دیگر مطمئن نیستم که آیا اصلا ابعاد و وسعت " مسئولیت اجتماعی" را که آموزشش راچنان فریاد می کنم می دانم!!؟
با تشکر فراوان از لیلای عزیز(رها) که نوشته فرناز را در اختیارم گذاشت

Saturday, March 04, 2006

می خوام بیام خونتون

به مامانش گفته: خاله نسیم یه کسایین که خونشون خیلی دوره و فقط با هواپیما میشه رفت پیششون...دایی عرفان یه چیزایین که دو تا چشم و دوتا گوش دارن با دوتا دست و دوتا پا و یه عینک!!!!:))))) البته دایی عرفان طی یک اقدام اعاده حیثیتی با مامانش تماس گرفته و گفته من راجع به حرفهاش در مورد خودم خیلی فکر کردم و دچار خلاء شخصیتی شدم!!!:))) حالا باید باهاش صحبت کنم ببینم چرا در مورد من به این نتیجه رسیده!!؟
امروز زنگ زده بودن گوشی رو از مامانش گرفت که باهام حرف بزنه
گفتم: سلام دینا گلم خوبی؟
گفت: خاله نسیم آدرستون رو میدی که بیام پیشت؟ میخوام بیام خونتون
گفتم: آره عزیز دلم بهت میدم ...اگه آدرس بدم میای...؟
گفت: آره...آخه من اصلا تاحالا نیومدم خونتون...مخوام بیام پیشت...ولی فریماه جون بهم شمارتون رو داده...ا
دانیال اومد کنار گوشی و گفت فریماه جون یه شماره همینجوری بهش گفته!!؟
گفت: نه اصلا هم همینجوری نیست...فریماه جون گفته با این شماره میتونم بیام خونتون...حالا آدرست رو به مامانم اینا میدی که من رو بیارن پیشت؟
با بغض گفتم: آره قربونت برم...من الان ادرسمون رو میدم به مامانت ...تو هم یه کاری برای من می کنی؟ به خدا بگو که کمک کنه هرچی زودتر دوباره پیش هم باشیم...خب؟
گفت: باشه میگم...پس خداحافظ
...
و باز من موندم و یه دنیا دلتنگی هایی که به دنیای عقلانیت ممنوع الورودن...کاش با شماره ای که فریماه جون دستش داده بود می رسید به خونمون...کاش میدمش که با اون لحن شیرین داره برام حرف میزنه

Thursday, March 02, 2006

تا فردا

امروز اونقدر وقت پای قرتی بازی های شکل و قیافه وبلاگ گذاشتم که از نوشتن موندم و چون به خودم قول داده بودم سر ساعت پاشم درس بخونم باید مثل آدم کرکره رو بکشم پائین و برم...چقدر دارم به این نوشتن عادت می کنم ولی...!؟

Wednesday, March 01, 2006

من مسئولم!؟

اگر وقت کردین برین اینجا و نظرتون رو در مورد مسئولیت اجتماعی بنویسین!

یا بودایی یا همجنس گرا!؟

جمعه گذشته یکی از همکلاسیهام که یه خانوم حدود 35 ساله آمریکایی هست قرار بود بیاد خونمون برای بخش جمع آوری اطلاعات پایان نامه اش با من مصاحبه کنه. از در که وارد شد یه کلاه پشمی مشکی سرش بود. کلاه رو که برداشت دیدم سرش از ته تراشیده هست! تو دلم گفتم چه جالب و ...سریع از روی موضوع گذشتم...به دلم اجازه ندادم که شروع کنه به برچسب زنی...هرچند کار آسونی نبود و ته دلم یه احتمال کمرنگ چراغ میزد: شاید همجنس گراست!؟ اما چون برام اصلا مهم نبود زود فراموشش کردم و نشستیم به صحبت! نشون به این نشون که مصاحبه ای که قرار بود 2 ساعت باشه با گل کردن بحثمون و از این در و اون در حرف زدن رسید به حدود 8 (!!!) ساعت و خلاصه خانوم ناهار رو هم با ما موند! انصافا از حرف زدن باهاش لذت می بردم چون بیشتر از 20 تا کشور دنیا رو دیده بود و پر بود از اطلاعات جالب و طرز فکر قشنگ! وسط صحبتها حرف رسید به جایی که برام تعریف کرد چطور آدمها با دیدن سر تراشیده اش فوری رو شخصیتش برچسب می زنن! می گفت هرکس من رو می بینه فکر می کنه یا همجنس گرا هستم یا بودایی! البته براش چندان مهم نبود دیگران چی فکر می کنن اما براش جالب بود که آدمها از اینکه میشنون شوهر داره تعجب می کنن!:)) این حرفش من رو یاد تجربه متفاوت بودن پوشش خودم برای یک دوره کوتاه انداخت! براش داستان روسری و چادرم رو گفتم و توضیح دادم که دلیل من برای انتخاب حجاب تو جامعه ای مثل ایران چی بود و برچسبهایی که از مردم خیابون، همکلاسیها و اطرافیانم می گرفتم از حزب اللهی مامور حکومت شروع می شد تا سنتی عقب افتاده! راستی من هیچوقت تونستم مقصود خودم رو و دلیل اصلی خودم رو برای پوشیدن حجاب در اون دوران به دیگران منتقل کنم؟ مطمئن نیستم! ولی چیز دیگه ای رو هم که مطمئن نیستم شباهت تجربه من با تجربه جولی هست! جولی تو شرایطی تصمیم گرفت که به نظرات دیگران اهمیت نده و با اعتقاد خودش بره جلو که هیچوقت از اطرافیانش بیشتر از یه نگاه متعجب نگرفت و مثلا هیچوقت نشنید کسی بهش بگه: کچل! اما من مشابه کچل زیاد شنیدم و هیچوقت نفهمیدم که چرا کچلی من اینقدر برای آدمها مهم بود!!!؟