Friday, July 21, 2006

...تهوع دارم

بعضی چیزها انگار اصلا قلم آدم رو خشک می کنه...انگار اصلا دلت نمیاد راجع بهش بنویسی چون جوهرت برای اونهمه غم، اونهمه خستگی و اونهمه تلخی داستانی که میخوای بگی نمی کشه... ا
***
روزنامه مترو امروز پر بود از دستها و پاهای قطع شده...پر بود از نابرابری عددها...نابرابری ارزش جانها...پر بود از ظلم...330 نفر لبنانی و 31 نفر اسرائیلی کشته شدند...کشته شده های لبنانی اکثریت از شهروندان بودند...کشته شدگان اسرائیلی بیشتر از سربازان جنگجوی آن دیارند..خدا رو هزار بار شکر که کمترکودک اسرائیلی بی گناه کشته می شوند....و چه حیف که دستان کوچک این کودکان بر روی موشکهایی که آماده پرتاب برای جنگ هستن نقاشی و یادگاری می نویسند...اما مثل همیشه صفحه بعدی از این نابرابریها در روزنامه متر شهر واشنگتن دی.سی دهن کجی حراج مالها و لباسهای مارکدار است!!! تبلیغ کرده بودند بی خیالی و بی تفاوتی تجارت را در برابر شکافته شدن شکم ان پسر بچه...در یک کادر رنگین و خالخالی با حروف درشت نوشته اند "امسال تابستان با نقش توپ توپهای پارچه ای لباسهایتان آنچه اهمیت دارد را به نمایش بگذارید!!!" و البته قطعا آنچه اهمیت دارد توپ و تانکهایی که بر سر دخترک خوابیده در تخت سفید می بارند نیست...آنچه اهمیت دارد مد امسال و خال خالهای لباس من و توست که در مترو خنک نشسته ایم و در آرامش اینسوی اقیانوسها برای تعطیلات آخر هفته خود برنامه ریزی می کنیم...ا
چقدر این قلم کمرنگ می نویسه...چقدر کند و بی بخاره این قلم...وااااااااااااای دیگه تحمل دیدن صحنه جنگ از طاقتم خارجه...و متحیرم که چطور هنوز تا همیشه از ایجاد این صحنه ها تهوع نمی گیرن

Thursday, July 20, 2006

مزه گوجه سبز

مگه میشه دلت برای مزه گوجه سبز تنگ نشه اگه یه گاز زده باشی که تا نزدیک هسته عمق داشته باشه؟ آخه دیگه مزه اش رو چشیدی...اون مزه ترش و ملس اولین چیزیه که دلت براش تنگ میشه! البته که تصویر سبز و شفافش هم خیلی هوس انگیزه ولی خب اون تصویر رو دوست داری چون که اون مزه رو یادت میاره! وگرنه که اگه مزه اش زهر بود تصویرش هم می ترسوندت! مگه نه؟ خب حالا که اون مزه رو چشیدی اگه بری تو یه جزیره که تصویر همه چیزش قشنگه و همه آدمها هم با همون تصویرهای زیبا شاد هستن...اگه تو اون جزیره از آدمهای دور و برت که همه مدهوش زیبایی هستن بپرسی راستی اون مزه ترش و ملس اون گوجه سبز درشت و خوشگل رو بیشتر دوست دارین یا مزه خنک و شیرین اون هندونه سرخ رو؟...بعد آدمها درحالیکه هیچوقت نفهمیدن و نچشیدن اون مزه هایی رو که تو چشیدی...و هیچ وقت یادنگرفتن که یه گوجه سبز فقط نباید سبز و خوشگل و درشت و کرم نخورده باشه بلکه باید یه مزه ترش و ملس دلچسب هم داشته باشه تا کامل معنی گوجه سبز رو بده...اگه آدمها این بخش رو با گوجه سبز تجربه نکرده باشن...اونوقت ...خب چقدر حرف برای گفتن می مونه باهاشون؟
***
یه روز با نسیمک حرف می زدیم راجع به معنی زندگی و درحالیکه داشت با کلی آب و تاب و خوشمزه به یه گوجه سبز خوشگل و تر و تازه گاز می زد گفت: "زندگی یعنی گاز زدن به این گوجه سبز!" آره...هنوز من بعد از حدود 10 سال از اون صحنه گاز زدن به گوجه سبز خیلی زیاد به مفهوم اون حرف فکر می کنم
***
این برنامه آنوشا و پریسا تو رادیو کالج پارک راجع به داستان کوتاه و داستانهای مینیمالیستی هست و اینکه یه پاراگراف با چند کلمه گاهی چقدر قشنگ می تونه یه مفهوم رو به مخاطب منتقل کنه! برنامه قشنگیه اگه گوش نکردین برین حتما گوش کنید

Wednesday, July 12, 2006

باالاخره چی؟

بالاخره این برق ما اومد!! البته بعد از همون 3 روز اومد و این مدت من در حال رسیدن به عقب افتادگیهای 3 روزه بودم:))) اما صادقانه بگم این مدت هر وقت پای اینترنت میومدم یه راست میرفتم سراغ وبلاگ افکار که چند روز پیش لینکش رو تو یکی از پستهام گذاشته بودم...کماکان دنبال جواب سئوالم بودم و خب اونجا حداقل حدود 20 لینک به مطالب مربوط به مهاجرت بود...اکثر کسایی هم که مطلب نوشته بودن شرایطشون مثل خودم بود یعنی دانشجو بودن و تازه از ایران بیرون اومده بودن...نکته جالب همه نوشته ها این بود که همشون عین حسهایی بود که من داشتم و دارم...یه عالمه علامت سئوال....یه عالمه تناقض...و یه عالمه دو دلی...ولی لابه لای همه این علامت سئوالها و دودلیها گاهی یه حرفهای خیلی با معنی پیدا می کردم که انگار یکدفعه برای چند لحظه جواب سئوالم رو پیدا می کردم!!! البته این چند لحظه فقط دوامش تا اونجا بود که حسهای نوستالژیکم نیومده سراغم...ولی بازهم به نوبه ی خودشون جالب بودن این چند لحظه جواب داشتنها!!!؟ لذت ملس حل شدن یه ستون از یه جدول روزنامه همشهری...حتی اگه بعدا بفهمی که کلمه ای که استفاده کردی غلط بوده و فقط تعداد حروفش با خونه های اون ستون برابر بوده!؟
مهمترین نکته ای که تو این نوشته های وبلاگستان جواب گمشده به سئوالم شد (چه چیز من رو در آمریکا نگه داشته؟) این نکته ای بود بلوط ازش نوشته بود:" امید به آینده"! این قوی ترین حسی هست که به لحظه های من معنی میده! برام همه کارهام رو معنی دار میکنه! انگار می دونم دارم چیکار می کنم و کجا میرم...می تونم برای زندگی برنامه ریزی کنم و تا حدودی (فقط تا حدودی! چون اصلا زیر بار مطلق گرایی مدرنیسم نمی تونم برم!!) دو دو تا چهارتا کنم و بدونم 3 سال یا 4 سال دیگه کجای درخت زندگی قرار می گیرم! و همین عقلانیتش بهم فرصت نفس کشیدن میده...مهلت آرامش داشتن و پرداختن به بقیه اجزاء وجودم از جمله احساساتم...این امید به آینده چیزی بود که جنبه عقلانیتش در ایران خیلییییییییی کمرنگ بود برام! یعنی مجموعه شرایط محیطی، اجتماعی و فرهنگی این جنبه رو کمرنگ می کرد...ریشه فلسفی هم داشت و داره...یه جورایی در فلسفه شرقی چرخ میزنه...شاید با نگاه کردن به تیپ شعرها، ادبیات، موسیقی و ضرب المثلهای زبون مادری بشه رگه های این فلسفه رو پیدا کرد...یادمه یکی از محکم ترین راههایی که هر روز برای رسیدن به خواسته های آینده بهش پناه میبردم فال حافظم بود!!!! چیزی که هنوز هم از مراجعه بهش غرق لذت میشم اما دیگه اونجور مطلق بهش چنگ نمی زنم!!! گاهی با فکر کردن به همین تغییر هم دلم میگیره! ولی دوباره به خودم یاد آوری می کنم که زندگی ناگزیر از تعادل احساس و عقل هست
خلاصه که این "امید به آینده" که به دلایل شرایط محیطی و سیستم اجتماعی به شدت عقلانی کشور ایالات متحده جاری شده در زندگی من ، احساس خیلی دل انگیزیه! با همین حس هست که انرژی برای کار کردن در ایران رو بدست میارم، با همین حس هست که حتی یه لحظه هم حاضر به نشستن نیستم و دائم به فکر یه کار تازه هستم! این چیزیه که احساس می کنم با تجربه کردن شرایط این کشور شیطان بزرگ (!!!) بهش رسیدم...یعنی با رفتن به ته ته احساس و توصل به حافظ و نشانه های مولانا و پرتاب شدن به انتهای مدرنیته و غرب غرب عقلانیت، کم کم حس می کنم که به یه تعادلی دارم نزدیک میشم!؟ و در زندگی روزانه به یه جنب و جوش و انرژی سازنده. قطعا این به این معنی نیست که از سیاست خارجی این شیطان بزرگ رنج نمی برم ! نه ! به شدت هم رنج می برم و همین چارچوب امید به آینده در این زمینه خاص بد ناامیدی و ترسی رو در مورد شرایط ایران به دلم میندازه...امروز هم که شنیدم پرونده ایران رفت به شورای امنیت شاید دیگه اوج نگرانیم شد
******
نمی دونم بردنش به اتاق عمل یا نه! کمی به باز کردن ایمیل یا جواب دادن تلفنهام ترسو شدم! نمی دونم چرا اینقدر دلم شور میزنه برای این عمل ؟!؟ ...آره خب دلنگرانی هم داره ولی نه اینقدر که من دارم...شاید بخاطر راه دوره...اما نه! انگار دست و دلم برای آخرین یادگار باقیمونده از روزهای داغ عاشقی و رازدار ظهرهای داغ تابستونی میلرزه... دکتر ماندگار رو بهش دست طلایی هم میگن...خدا کنه این دستهای طلایی بتونه دریچه قلب ظریف و مهربونش رو به سرعت ترمیم کنه و دوباره به جمع گرم دوستیهامون برش گردونه...این لحظه ها با عقلانیت هیچ کاری ندارم و سراسر میشم احساس و جز دعا و نیایش هیچ چیز دیگه ای آرومم نمی کنه...شما هم برای سلامتی کاملش دعا کنید

Thursday, July 06, 2006

بی برقی

الان سه روزه که برقمون قطع شده!!! همه گوشتهای فریزری آب شدن...آب سرده و برای حمام باید به سالن ورزش دانشگاه بریم...تلفن قطع هست چون دستگاه تلفن فقط با اتصال به برق روشن میشه...اینترنت هم که قطعا با نبودن کامپیوتر دیگه تکلیفش روشنه (الان دارم از سرکار می نویسم!) این بار اول نیست که برق قطع میشه! هر بار به دلیل یه باد و طوفان یا برف نه چندان سنگین بلافاصله برق و اینترنت و کابل تلویزیون مشکل پیدا میکنه!؟
اینجا واشنگتن دی. سی. پایتخت ایالات متحده آمریکا!!؟