Sunday, October 22, 2006

قصه یک شهر

قصه زیر رو یکی از بر و بچ باحال دانشگاه برامون فرستاد! خیلی قصه عجیبیه ...فکر کردم به خوندنش می ارزه:) و به فکر کردن .در موردش...یا زیر سئوال بردنش...یا نمی دونم...!ظاهرا نویسنده قصه ايتالو کالوينو هست...شما چی فکر می کنین در موردش؟
**********************************************************************************
سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند.
شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد.
و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.
ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.
دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.
زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت.
آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.
يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود.
رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.
حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.
بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.
و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت.
ايتالو کالوينو

16 Comments:

At 4:40 PM, Blogger گیتی خزاعی said...

خیلی دردناک بود.... و دردناک ترش این که انگار قصه خیلی از شهراست
.....

 
At 5:20 PM, Anonymous Anonymous said...

برعکس ...؛ خیلی ساده انگاری است ، چون قاعده اصلی دزدی به فراموشی سپرده شده است و اون اینکه از قدیم و ندیم گفتن ، دزد به دزد نمیزنه ـ چه از روی جوانمردی !! یا ناجوانمردی ـ اما اگه زد "شاه دزده" ؛ یعنی همه این شهر اشاره شده شاه بودندو دزدی سرمایه شاهانه شان...؛

 
At 3:36 AM, Anonymous Anonymous said...

خيلي قشنگ بود قصه به روايت شما
اما دو نكته به يادم آمد
اول اينكه با خواندن اين داستان به ياد داستان قلعه حيوانات افتادم كه تقريبا اين داستان را در ذهن و به صورتي ديگر متبادر مي كند .
و دوم و مهمتر اينكه توماس هابز فلسوف سياسي شهير نيز تقريبا باز به گونه ايي ديگر قصه به همين سمت مي كشاند وي معتقد بود انسان گرگ انسان است و در ابتدا مثل اين داستان بودند ولي با قرارداد اجتماعي نظم و قانوني بوجود مي آيد و ... كه بقيه را تابع مي كند كه دزدي و ... نكنند
مرسي عزيزم

 
At 3:44 AM, Anonymous Anonymous said...

با اين حال بعضي معتقدند كه انسانها از ابتدا نيك سرشت بودند و دست به دزدي و غارت نمي زدند همچون پيامبران
اينكه انسان در ابتدا شرير بوده است يا خير ميان فلاسفه اختلاف مي باشد و هر يك نظري و عقيده ايي دارند
با اين حال اين داستان از لحاظ تئوري بسيار به عقايد اكثر فلاسفه نزديكتر است تا روايت نيك سرشتي آن
در آخر نثر ساده شما متن را بيشتر و بهتر در فهم ما از روايت ياري مي رساند
آهان راستي عيــــد فطر هم بهت تبريك مي گم عزيزم نماز و روزه هاتم قبول

 
At 4:21 AM, Anonymous Anonymous said...

فوق العاده بود .....احسنت به این گزینش دوست خوبم

 
At 2:58 PM, Anonymous Anonymous said...

...جالب بود نسیم جان
راستی متاسفانه گروهی با مشخصاتی که گفتی سراغ ندارم...بعید میدونم که تو این سن و سال بچه ها ی زیادی تو ایران فعالیت این جوری داشته باشن...البته متاسفانه!

 
At 6:15 AM, Anonymous Anonymous said...

nothing sounded more true to me than Durkheim’s statement that “Society is God,” especially because I grew aware of the fact that gods could be dethroned!

 
At 2:27 AM, Anonymous Anonymous said...

زیبا بود ولی اون ادم خوبه درسته خوب بود ولی یک ناهنجار بود برای اون جامعه وبه همین دلیل جامعه رو از روال خودش خارج کرد خوب الان این سوال واسه من پیش اومد که ادم بد فقط هنجار نمیشه بلکه پس ادم خوبم میتونه مخرب کننده باشه نه ؟؟پس اون ادم خوبه بد بوده نه جون خوبی و بدی نسبی دیگه !!!

 
At 4:45 AM, Anonymous Anonymous said...

میگم مرسی نسیم جونم ولی من الان دارم متن بالامو میخونم میبینم چقدر غلط دستوری دارما زبان فارسی من همینطور خراب بود حالا خرابتر شده هنجارو نا هنجار نوشتم ناهنجار رو هنجار وای که من قاطی کردم مخرب کننده یا خراب کننده ؟؟!!!

 
At 11:54 AM, Anonymous Anonymous said...

nemikhai begi ke ma chand sal to ye shahri shabihe in shahr zendegi miradim?

 
At 4:08 PM, Anonymous Anonymous said...

قوی سیاه سلام...؛ مثل اینکه از این شهره ای بگی نگی خوشت اومدها ، بدجوری همه رو تو این شهره نگه داشتی و از اون بیرون نمیزنی و نمینویسی...؛ یه کمی طولانی بشه غیبت نوشتنت ، خدای ناکرده فکر میکنیم تو هم رفتی یه سری تو این شهره بزنیا!!!...؛

 
At 9:53 AM, Anonymous Anonymous said...

Nasim joonam in adrese oon Ngoii ke behet gofte boodam:
http://www.koneshgaran.net/

 
At 3:29 AM, Anonymous Anonymous said...

چه قصه جالبي بود. من كلي جذب نحوه پيدايش فقير و غني تو اون شهر شدم

 
At 10:43 AM, Anonymous Anonymous said...

چهار شنبه
آثار نگرانی ناشیانه را می شد در امواج کارون آن شب دید . ناشیانه همراه با نم نم بارانی تصنعی . همه چیز به غیر از کارون مصنوعی بود باران پدر, نم نم , کلمات , زن آپارتمان طبقه سوم, گروهبان ها افراد و نظم...................

سيفون با چهار شنبه آپ شد!!!!!!!!!1
منتظر نظرات شما دوستان هست.......م.

 
At 6:22 PM, Anonymous Anonymous said...

این داستان خیلی فکر براگیز بود. من از اونجایی که خودم بر روی فلسفه سیاسی کار می کنم در حال حاضر مشغول مطالعه توماس هابز هستم. وضع اولیه ای که در این داستان به اون اشاره شده شباهت زیادی به وضع طبیعی داره که هابز در کتاب لویاتان تشریح می کنه. در عین حال وضعیت شکل گیری پلیس هم بی شباهت به نظریه رابرت نازیک نیست. در کل داستان واقعا جالبی بود.
موفق باشید

 
At 11:51 PM, Anonymous Anonymous said...

جالب بود خيلي جالب

 

Post a Comment

<< Home