سخت سرما خوردم و تب دارم...برای کلاس روز 5شنبه باید یه مقاله 10 صفحه ای تحویل بدم و برای کلاس روز جمعه باید 2 مقاله رو خلاصه کنم و سر کلاس ارائه بدم! ضمنا از اونجایی که ...یه جا نشستن رو ندارم و دائم یه ولوله ای به جونم هست که همه چی رو به همه چی وصل کنم!!! چند روز پیش فهمیدم که یه خانوم نویسنده ایرانی-آمریکایی- فرانسوی به اسم پرسیس کریم داره روز پنجشنبه --درست همون روز و ساعت کلاس ما--به دانشگاه مریلند میاد تا در مورد آخرین کتابش که در مورد مهاجرت و تاثیر اون بر زنان ایرانی هست سخنرانی کنه!!! خب کلاس پنجشنبه ما هم کلاس مطالعات فرهنگی هست و خیلی حیف بود که این دو تا رو به هم نبافمشون!!! در نتیجه بلافاصله یه ایمیل حواله استاد کلاسم کردم که بشتابید که پنجشنبه فلان کس داره میاد و بحثش فلان چیز هست و از اونهم که واااااااااااای عجب فرصت فوق العاده ای--اینجا آدمها عادت دارن که خیلی راحت تو رو جدی بگیرن! حتی اگه خودت هم خودت رو جدی نگیری:) خلاصه یه ایمیل به همه 20-25 نفر دانشجوی کلاس زد که بچه ها کلاس ما برای پنجشنبه به جای محل کلاس در محل این سخنرانی خواهد بود!! منو داری! کف کردم که اینقدر زود این پیشنهاد جدی گرفته شد! و البته از اونجایی که هنوز با بحث مهاجرت در حال کلنجار رفتن هستم خوشحال هم بودم که می تونم به این سخنرانی برم! خلاصه تمام این برنامه ها رو برای 5شنبه و جمعه داشتم که زد و از چهارشنبه مریض افتادم تو خونه!! اونم نه سرماخوردگی عادی! از شب تا صبح تب و گلو درد و تمام روز هم کسل و با درد عضلانی و...خلاصه از اون سرماخوردگیهایی که سالی ماهی یکبار به سراغ آدم میاد! حالا من موندم با اینهمه برنامه که برای این دو روز دارم و یجورایی هم به نظر خودم مسئول بودم که حاضر باشم در کلاسها! حالا بشنوید برخورد اساتید این کلاسها رو وقتی بهشون زنگ زدم
من: سلام استاد من ...ا
استاد کلاس پنجشنبه: آخی تو چرا صدات اینقدر گرفته؟ اصلا حالت خوب نیست! نباید از خونه بیرون بیای! شوهر من هم همینطور سرما خورده و تنها چاره اش استراحته! فکر می کنم اپیدمی شده...ببین اصلا نگران نباش ...هیچ کاری نکن فقط بخواب و از خودت مراقبت کن
من: خیلی بد شد که برای جلسه امشب نمی تونم بیام
استاد کلاس پنجشنبه: آره حیف شد ولی سلامتیت مهمتره...من به بچه ها می گم که یه نت حسابی از جلسه بردارن و جلسه بعدی کلاس بهت یه گزارش خوب از جلسه میدیم! اصلا نگران نباش
من: مرسی...خدانگهدار
استاد کلاس پنجشنبه: مراقب خودت باش
من درحال کف از برخورد خیلی گرم و صمیمی این استاد...گوشی رو برداشتم و به استاد کلاس جمعه زنگ زدم
من: سلام استاد من میخواستم بگم که حالم خوب نیست و تب و سرماخوردگی دارم و ممکنه که نتونم جمعه سر کلاس بیام. میخواستم بهتون اطلاع بدم که ممکنه نباشم برای ارائه مقاله ها در کلاس
استاد کلاس جمعه: آخی چقدر حیف شد...اصلا مهم نیست که برای ارائه مقاله نباشی...فقط دو نفر سخنرانی که فردا داریم برای کار تو و موضوع تحقیقت خیلی مهم هستن...من حتما دلم میخواست که تو صحبتهاشون رو بشنوی...ببین اصلا نمی خواد به اون مقاله ها دست بزنی...بگیر بخواب و از خودت خوب مراقبت کن...تا جمعه عصر اگه بهتر شدی فقط برای یک ساعت سخنرانی این دو نفر بیا و سریع برگرد خونه! مقاله ها رو من خودم برای کلاس مرور می کنم اصلا وقت پای اونها نذار...فقط استراحت کن...خیلی خوب میشه اگه بتونی با این دو نفر سخنران ملاقات کنی...برای آینده کاریت لازمه...برای همین دوست دارم ببینیشون...ولی اگه حالت خوب نبود خودت رو اذیت نکن...حالا ببین حالت چطوره تا اون موقع...اما نگران خوندینها اصلا نباش
من: باشه مرسی...ببینم چه می کنم تا جمعه عصر
استاد کلاس جمعه: مراقب خودت باش...سلامتیت مهمترین چیزه
گوشی رو که قطع کردم انگار نصف بار سنگینی که رو دوشم بود رو یهو برداشته باشن...زیر لحاف گرم فرو رفتم و با داروهای خواب آور سرماخوردگی تخت خوابیدم...اما از لحظه ای که بیدار شدم همین یه فکر تو ذهنم می چرخید: چی باعث این برخورد خوب و معتمدانه میشه؟ چرا هیچ وقت تجربه همچین برخوردی رو در ایران نداشتم؟ این اعتماد از کجا ناشی میشه... ؟