Wednesday, November 29, 2006

بالاخره

اونقدر تاخیر داشتم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم! یه معذرت خواهی گنده به همه کسایی که این مدت با کلیک کردن رو تیتر تکراری وبلاگم اعصابشون خراب شده بدهکارم...بعلاوه یه عالمه تشکر برای پیغامهای پر از لطف و تبریک تولدتون:) فردا 3 تا پرزنتیشن باهم دارم برای هر سه کلاسی که این ترم برداشتم!!!؟هر سه کلاس روز ارائه مطالب رو گذاشتن 30 نوامبر! یعنی آخر بدشانسی! آخه آدم مامان و باباش پیشش باشن و شبانه روزش رو تو کتابخونه بگذرونه:(((؟ خلاصه که مثل همیشه رفتم زیر یه خروار کتاب و حسابی گم شدم تو جواب این سئوال که بابا آخه زندگی پس چی؟ شایدهم همین خود زندگیه!! ولی نه اگه این خود زندگی باشه خیلی یه بعدیه...با مزاج من سازگار نیست...دیگه دارم با هن و هن میکشونمش این دانشگاه رو...2 ترم دیگه برم جلو لااقل از شر کلاسا خلاص میشم...چقدر غر زدم!؟
بگذریم...آخرین تفکرات من به شدت با مسائل زنان و مطالعات زنان درگیره! کلاسهای این ترم هم البته خیلی موثر بوده...در همین راستا خیلی از گپ زدنهای پای چایی تو خونه هم --که من مرده بودم برای یه بار دیگه تجربه کردنشون با خانواده ام--به همین حرفها میگذره! چند شب پیش که نشسته بودیم پای گپ چایی شیرین(!) آنوشا ، یه دوست مهربون و خوش فکر و همخونه ایه باحال، یه چیز بامزه ای گفت که خیلی درست بود! صحبت بود سر اینکه چه حرکت زشتی هست که تو ایران سرشون رو از پنجره ماشین بیرون میارن و تف میندازن تو خیابون! بعد گفتیم که این کار مختص آقایون محترم هست! یعنی من تا به حال خانومی رو ندیدم که این کار رو تو خیابون انجامبده! آنوشا گفت آره خب معلومه آخه این بازی بچگی پسرهاس! هرکی تفش دورتر پرت بشه برنده میشه دیگه! خب با همچین پیشینه ای تف انداختن از پنجره ماشین نه تنها بد نیست که نشون دهنده کاردرستی آقایونمون هم هست! اما ما دخترها از بچگی چی یاد گرفتیم؟ بازی لی لی !!! مراقب باشیم که پامون یا سنگمون روی خط نره وگرنه میسوزیم!!؟
این مطالعات زنان بدجوری کرمش افتاده به جونم!!؟ بیشترش هم تقصیر این لیلاست!!!:)))ا

Thursday, November 02, 2006

کف کردم!؟

سخت سرما خوردم و تب دارم...برای کلاس روز 5شنبه باید یه مقاله 10 صفحه ای تحویل بدم و برای کلاس روز جمعه باید 2 مقاله رو خلاصه کنم و سر کلاس ارائه بدم! ضمنا از اونجایی که ...یه جا نشستن رو ندارم و دائم یه ولوله ای به جونم هست که همه چی رو به همه چی وصل کنم!!! چند روز پیش فهمیدم که یه خانوم نویسنده ایرانی-آمریکایی- فرانسوی به اسم پرسیس کریم داره روز پنجشنبه --درست همون روز و ساعت کلاس ما--به دانشگاه مریلند میاد تا در مورد آخرین کتابش که در مورد مهاجرت و تاثیر اون بر زنان ایرانی هست سخنرانی کنه!!! خب کلاس پنجشنبه ما هم کلاس مطالعات فرهنگی هست و خیلی حیف بود که این دو تا رو به هم نبافمشون!!! در نتیجه بلافاصله یه ایمیل حواله استاد کلاسم کردم که بشتابید که پنجشنبه فلان کس داره میاد و بحثش فلان چیز هست و از اونهم که واااااااااااای عجب فرصت فوق العاده ای--اینجا آدمها عادت دارن که خیلی راحت تو رو جدی بگیرن! حتی اگه خودت هم خودت رو جدی نگیری:) خلاصه یه ایمیل به همه 20-25 نفر دانشجوی کلاس زد که بچه ها کلاس ما برای پنجشنبه به جای محل کلاس در محل این سخنرانی خواهد بود!! منو داری! کف کردم که اینقدر زود این پیشنهاد جدی گرفته شد! و البته از اونجایی که هنوز با بحث مهاجرت در حال کلنجار رفتن هستم خوشحال هم بودم که می تونم به این سخنرانی برم! خلاصه تمام این برنامه ها رو برای 5شنبه و جمعه داشتم که زد و از چهارشنبه مریض افتادم تو خونه!! اونم نه سرماخوردگی عادی! از شب تا صبح تب و گلو درد و تمام روز هم کسل و با درد عضلانی و...خلاصه از اون سرماخوردگیهایی که سالی ماهی یکبار به سراغ آدم میاد! حالا من موندم با اینهمه برنامه که برای این دو روز دارم و یجورایی هم به نظر خودم مسئول بودم که حاضر باشم در کلاسها! حالا بشنوید برخورد اساتید این کلاسها رو وقتی بهشون زنگ زدم
من: سلام استاد من ...ا
استاد کلاس پنجشنبه: آخی تو چرا صدات اینقدر گرفته؟ اصلا حالت خوب نیست! نباید از خونه بیرون بیای! شوهر من هم همینطور سرما خورده و تنها چاره اش استراحته! فکر می کنم اپیدمی شده...ببین اصلا نگران نباش ...هیچ کاری نکن فقط بخواب و از خودت مراقبت کن
من: خیلی بد شد که برای جلسه امشب نمی تونم بیام
استاد کلاس پنجشنبه: آره حیف شد ولی سلامتیت مهمتره...من به بچه ها می گم که یه نت حسابی از جلسه بردارن و جلسه بعدی کلاس بهت یه گزارش خوب از جلسه میدیم! اصلا نگران نباش
من: مرسی...خدانگهدار
استاد کلاس پنجشنبه: مراقب خودت باش
من درحال کف از برخورد خیلی گرم و صمیمی این استاد...گوشی رو برداشتم و به استاد کلاس جمعه زنگ زدم
من: سلام استاد من میخواستم بگم که حالم خوب نیست و تب و سرماخوردگی دارم و ممکنه که نتونم جمعه سر کلاس بیام. میخواستم بهتون اطلاع بدم که ممکنه نباشم برای ارائه مقاله ها در کلاس
استاد کلاس جمعه: آخی چقدر حیف شد...اصلا مهم نیست که برای ارائه مقاله نباشی...فقط دو نفر سخنرانی که فردا داریم برای کار تو و موضوع تحقیقت خیلی مهم هستن...من حتما دلم میخواست که تو صحبتهاشون رو بشنوی...ببین اصلا نمی خواد به اون مقاله ها دست بزنی...بگیر بخواب و از خودت خوب مراقبت کن...تا جمعه عصر اگه بهتر شدی فقط برای یک ساعت سخنرانی این دو نفر بیا و سریع برگرد خونه! مقاله ها رو من خودم برای کلاس مرور می کنم اصلا وقت پای اونها نذار...فقط استراحت کن...خیلی خوب میشه اگه بتونی با این دو نفر سخنران ملاقات کنی...برای آینده کاریت لازمه...برای همین دوست دارم ببینیشون...ولی اگه حالت خوب نبود خودت رو اذیت نکن...حالا ببین حالت چطوره تا اون موقع...اما نگران خوندینها اصلا نباش
من: باشه مرسی...ببینم چه می کنم تا جمعه عصر
استاد کلاس جمعه: مراقب خودت باش...سلامتیت مهمترین چیزه
گوشی رو که قطع کردم انگار نصف بار سنگینی که رو دوشم بود رو یهو برداشته باشن...زیر لحاف گرم فرو رفتم و با داروهای خواب آور سرماخوردگی تخت خوابیدم...اما از لحظه ای که بیدار شدم همین یه فکر تو ذهنم می چرخید: چی باعث این برخورد خوب و معتمدانه میشه؟ چرا هیچ وقت تجربه همچین برخوردی رو در ایران نداشتم؟ این اعتماد از کجا ناشی میشه... ؟