بارون میاد...ازون بارونهای ریز و مثل مه...ازونایی که یه بار دلش میخواست بخاطرش بره شمال ....می گفت انگار رو به دریا که داد بکشی وقتی اين دونه های ريز هم بريزه رو صورتت ارتباطت بدجوری برقراره! حالا داره بارون مياد...از همون بارونهای ريز ريز...حتما ارتباط برقراره...يعنی پس بود...رويا نبود...واقعی واقعی بود...شيش سال گذشت ...بی معرفت...آخه اينقدر بی خبر...اينقدر باعجله؟...بارون مياد...ازون بارونهای ريز ريز...ميگه خاليبند چترت رو باز کن! حالا سهراب يه چيزی گفت! ميگم نميخواب بازش کنم...بذار خيس بشيم...خيلی خوبه...ميگه آخه بارون عين يه قاب اين خاطره ها رو ثبت می کنه! ميگم خب بذار بکنه...ميگه آخه خيلی سخت ميشه! ميگم مگه ميخوای بری!...ميخنده ملايم...باچشمهاش...ميگه نه! چترت رو بازکن...بارون مياد بارون ريز ريز ...از همونهايی که ۶ سال پيش دو روز قبل از پرکشيدنش طلب کرد...تو هوای خشک تهران طلبيد...اومد...و من موندنش رو با تمام وجود طلبيدم و نموند...راست می گفت بارون خاطره ها رو قاب می کنه...ميخوام برم تو قاب خاطراتم راه برم ...بارون ريز ريز همه جا همون عطر و طعم صميميش رو داره