Tuesday, February 28, 2006

قشنگ یعنی...!؟

یه دفترچه یادداشت روزانه دارم که هرروز فکرهام رو در مورد زمینه تحقیقم و پایان نامه ام یادداشت می کنم. این دفترچه رو خیلی دوستش دارم چون پائین هر صفحه اش یه جمله کوتاه از شعرهای سهراب سپهری داره! عکس روش هم عکس سهراب هست! امروز که باز کردم بنویسم دیدم نوشته: قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
***
تقویمم رو نگاه کردم دیدم امروز نهم اسفند بوده...وقتشه که دیگه سبزه عید رو راه بندازیم کم کم...دیدن عدسهایی که سبز میشن چقدر قشنگ معنی بهار رو برام متجلی می کنه...از یه دونه کوچیک و خشک و خاکی رنگ یه ساقه سبز با موهای فرفری و عطر تازگی بیرون میاد...زمین زنده میشه...یه مشت عدس برداشتم و ریختم تو یه کاسه آب خنک و زلال. دو سه روزی که بمونه و نوزادها سر بیرون بیارن میذارمشون زیر یه حوله کنار پنجره که آفتاب صداشون کنه و بیدارشن! هرسال دلم برای این لحظه بیدار شدن لک میزنه
***
کاش هیچ مامانی به بچه هاش نگه که امسال حوصله سبزه درست کردن ندارم و شب عید می خریم براتون! کاش هیچ مامان و بابایی دیدن صحنه قشنگ بیدار شدن عدسها و گندمها رو از بچه هاشون نگیرن...آخه با خریدن یه سبزه آماده بچه ها چطوری بفهمن که خورشید کی عدسها رو بیدار کرد؟
کاش مامان و باباها همیشه یادشون باشه که قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال...و هیچ وقت فرصت دیدن قشنگیها رو از بچه هاشون نگیرن

Sunday, February 26, 2006

بوی جوی مولیان

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
...
هفته پیش رفتیم تئاتر دکتر مصدق رو دیدیم...خیلی قشنگ کار شده بود! یعنی همین که برای اولین بار یه کار هنری در مورد زندگی دکتر مصدق درست شده بود به نظر من خیلی ارزشمند بود! حس دیدن تئاتر که به خودی خود هزار و یک حرف برای گفتن داره! مخصوصا اگه از چنین برنامه هایی مدتها دور باشی و بعد از یه عمر منتظر بودن--منظورم 3 سال هست!!!:)) دوباره جای همچین برنامه های فرهنگی رو پیدا کنی! من مثل این عقده ای ها دارم یه بند از ایمچانات جدیدی که در پدیده به شهر رفتن صمد (من!) اتفاق افتاده هر روز می نویسم و خسته نمیشم!!! ببخشید اگه شماها رو خسته کردم ولی برای من دوباره وصل شدن به غریب آشناهای هم فرهنگ که باهم یه تاریخ و جامعه رو ساختیم اونقددددددددددددددددر شیرین هست که به یه عالم دیگه برده منو!!! فکر می کنم دوباره بعد از چند روز که به ذوق و شوقم مسلط بشم بتونم به حال عادی برگردم و به نوشته هام مسلط بشم:)))))خب میگفتم که دیدن تئاتر جالب بود (برای شنیدن توضیحات بیشتر در مورد تئاتربرین اینجا و روی برنامه سی و ششم کلیک کنید!) اما یه حال و هوای دیگه ای که در حین دیدن این تئاتر به سراغ من اومد حس نوستالژیک دوران قشنگی بود که با خانواده ام در ایران داشتم حالا چی شد که این حس اومد سراغم؟ هیچی فقط با اجرای یه قطعه قدیمی که با صدای استاد بنان و مرضیه که برای تغییر صحنه تئاتر وسط برنامه پخش شد: قطعه معروف "بوی جوی مولیان" یاد تمام مسافرتهایی که سوار ماشین می شدیم و با مامان و بابا به شهرهای مختلف سفر می کردیم رو دوباره برام زنده کرد...بابا برامون تعریف کرده بود که شعر این آهنگ رو شاعر دربار غزنوی برای محمودشاه غزنوی که برای شکار به خارج از بخارا رفته بود سرود تا بتونه شاه رو که از پایتختش بیرون رفته بود و از اتفاقات اونجا دور مونده بود با شنیدن این شعر و یادآوری خاطرات برای بخارا دلتنگ کنه و به مقر حکومت برگردونه...تازه فهمیدم که ترکیب موسیقی، شعر و صدای این دو خواننده بی نظیرمون واقعا میتونه کسی رو دلتنگ کنه و به خاطرات گذشته ببره...!؟
ما سه تا عقب نشسته بودیم و مامان جلو مشغول میوه پوست گرفتن برای همه ما...و بابا هم باصدای گرمش برامون آوازهای درخواستی می خوند!!!از ویگن، مرضیه ، دلکش و...بعد هم گاهی آهنگهای رنگی و قری و با بشکنهایی که باصدای بلند بلد بود بزنه حسابی همه ما رو به وجد می آورد! و مامان هم جلو شروع می کرد باهاش دم گرفتن...واااااااااااااای که هنوز هم یادآوری شادی ما بچه ها عقب ماشین و همراهی این زن و مرد پر از شور زندگی به وجد میاره من رو!!مزه میوه هایی که مامان تو ماشین برامون پوست می گرفت رو دیگه هیچوقت تو هیچ جا نتونستم پیدا کنم...دوباره و دوباره رفتن راه تهران-اهواز، سفر تهران تا ارومیه که بیشتر شهرهای شمال غربی رو تونستیم ببینیم و سفر طولانیمون از تهران به بندرعباس که حالا با قابهای خاطره محدود شده به فریمهای کوتاه کوتاه از لحظه های به یاد موندنی اون روزها... بابا آهنگهای مرضیه رو خیلی دوست داشت و من همیشه شاکی از صدای مرضیه بهش میگفتم شعرهاش قشنگه ولی با صدای تو! و دوست داشتم خودش اهنگهای مرضیه رو بخونه. راستی اون لحظه های دور هم بودن دوباره پیش میاد؟ اون روزها فقط پر بود از شور و حال باهم بودن! همین! نه امکانات خاصی بود، نه جاده های امنی، نه ماشین آنچنانی، هیچی...فقط لذت باهم بودن که جای همه چیز رو پر می کرد...
آهنگ یهو قطع شد...تغییر صحنه تئاتر تموم شده بود و بازیکناش آماده اجرای بخش بعدی تئاتر...ولی من هنوز تو صحنه قدیمی زندگیم داشتم می چرخیدم...چقدر تغییر صحنه تئاتر زندگی سخته...چقدر محکم گاهی به صحنه ها می چسبم من...باید جدا شد...صحنه در حال عوض شدن دائم هست... اگه جدا نشی جات رو نمی تونی تو صحنه بعدی پیدا کنی...زودباش باید دوباره به صحنه مسلط باشی تا تصویر قشنگی رو بتونی بسازی

Friday, February 24, 2006

رادیو کالج پارک

می گم چقدر لذت داره دوباره با دنیای آشنای خودت در تماس باشی و بهش وصل بشی...چقدر لذت داره نوشتن... و خوندن حرفهای شما...دوباره دارم نفس می کشم:) تازه فهمیدم این مدت چه ظلمی به خودم کردم با ننوشتن!!! و حالا با یک برنامه کاملا تازه در خدمتتون هستیم:)))) دیروز من و علی برای اولین بار مجری رادیویی شدیم که جمع بچه های دانشجوی کالج پارک در مریلند راه انداختن! برنامه حدود نیم ساعت بود و کلی نفس کار شارژمون کرد و حال کردیم! خاطره هایی که با هم نسلهامون تو محل ضبط (در واقع یکی از کلاسهای دانشکده مهندسی!!!) تعریف میکردیم و بهش می خندیدیم ، از کارتونهای دوره 8-9 سالگی گرفته تا خاطره های اصطلاحهای تو تاکسی و اتوبوس...یهو انگار زندمون کرد. خلاصه اگه حوصله کردین یه سر برین و گوش کنین و اگه گوش کردین حتما برای وب سایت رادیو نظر بذارین

Thursday, February 23, 2006

مهاجرت و اعتماد به نفس

مدتیه که یه چیزی گوشه ذهنم هست و دائم دارم باهاش کلنجار میرم. حس می کنم یه چیزی تو شخصیت من تو 2-3 سال گذشته به شدت تغییر کرده که برام چندان خوشایند نیست! حالا توضیح اینکه این چیز ناخوشایند چیه یه کمی کار سختیه ولی سعیم رو می کنم که بیانش کنم
مدتیه که متوجه شدم که برام خیلی مهم شده که دیگران من رو چطور می بینن یا چطور ارزیابی می کنن! این به خودی خود و در حد تعادل خصلت بدی نیست که آدم حواسش باشه به برداشت دیگران از خودش باشه...اما اگه به حال وسواس یا حساسیت زیادی بیافته میتونه خیلی مخرب باشه! مخصوصا برای کسایی که اصولا جمهوری خود مختارن و رفتارشون خیلی به اینکه فلانی چی فکر می کنه یا بهمانی چی میگه ندارن! من از سنی که خودم رو شناختم یاد گرفتم که به جای فقط نگاه کردن به آیینه دیگران برای پیدا کردن تصویر خودم، درون خودم دنبال اونی که هستم بگردم. بنای ارزیابی خودم رو درون خودم بذارم نه تصویری که دیگران از من بهم منعکس می کنن. خب انعکاس بیرونی این خصلت این بود که تصویری هم که از اطرافیان میگرفتم معمولا برام آشنا بود! چون خیلی نزدیک بود به درونم و تنها برداشت آدمها از درون من بود--اوه اوه چقدر فلسفی شد! ولی نمی دونم چطوری غیر فلسفی اش کنم! ؟
اما از 2-3 سال پیش و با ورودم به جامعه جدید با هنجارها،زبان و فرهنگی کاملا متفاوت ، این اتکا به نفس خیلی کمرنگ شد ...یعنی ناخودآگاه و برای تطبیق و پذیرفته شدن درشرایط تازه شروع کردم به دنبال کردن نظرات دیگران. یعنی چی؟ یعنی اینکه هر رفتارم رو سعی میکردم از نگاه دیگران مورد ارزیابی قرار بدم و ببینم که عکس العمل دیگران نسبت به رفتارم یا جمله ای که گفتم چی هست!؟ این اتفاق شدت و حدتش با عمق ورود من به این جامعه بیشتر و بیشتر می شد! چرا که هرچی مراودات و معاشرتهام با آدمها بیشتر می شد بیشتر ارتباطاتم عمق پیدا می کرد و دیگه از حد یه سلام و احوال پرسی ساده یا حرفهای روزمره ای مثل "هوا چطوره؟" یا " روزت چطور بوده؟" یا "تعطیلات آخر هفته چطور گذشت؟" میگذره...و به مرحله ای برسه که بخوای مثلا راجع به طرز فکرت نسبت به یه موضوع نظر بدی یا وارد یه بحث حساس فرهنگی یا اعتقادی با یه گروه بشی--چیزی که من بهش خیلی مانوسم و تمام زمینه کار و درسم یه جورایی بهش وصل میشه-- وقتی کار به این حد برسه...اوخ اوخ!!! به قول معروف "اینجاست که دیگه حاجی حال نداره!!!؟" :))) اینجاست که باید بلد باشی از لحنهای مختلف برای بیان خودت استفاده کنی و بدونی که تفاوت بفرما، بشین، و بتمرگ!! تو جزء جزء مراودات به زبون جدید چی هست...یعنی همونطور که تو زبون مادریت بلدی چطور با لحن شوخی، جدی، یا تند حرفت رو طوری بیان کنی که اون تاثیری که میخوای رو بذاره، تو این زبون جدید هم باید بدونی چه تمی رو استفاده کنی یا از نظر فرهنگی چه لحنی باید داشته باشی که منظورت رو بخوبی برسونه بدون اینکه به کسی بر بخوره! این همون ظرافتهای ارتباط فردی هست که من وقتی ایران بودم و با همزبونهای خودم ارتباط برقرار میکردم بهش به خوبی مسلط بودم و هیچوقت انرژیم رو مجبور نبودم صرف تصحیحش بکنم! و حالا اینجا چطوریه؟ اینجا دائم دنبال این میگردم که ببینم دیگران چی فکر می کنن!؟
این حرف رو که زدم فلانی چه عکس العملی نشون داد؟ اصلا منظورم رو فهمید؟ چهره اش کمی ناراحت به نظرم میاد؟!یا شایدم تو فکر رفت؟! حالا چطور بفهمم؟ خب بذار بپرسم ببینم نظرش چیه؟

و این قضیه ادامه داره الی ماشاءالله...طوریکه کم کمک دیگه یادم میره که اصلا هدف من از گفتن این حرف چی بوده و همه اش تو کار این هستم که "چطوری بگم که منظورم روبفهمه و بهش بر نخوره" و غیره.
این تغییر جهت دوربین از درون خودم به تصویر دیگران از خودم برای من یه تاثیر بسیار بد داشته: اعتماد به نفسم رو کم کم در بیان خودم از دست دادم! یعنی هیچ چیزی رو نمی تونم با خیال راحت و بدون دغدغه بیان کنم...یه راه حل اینه که بی خیال برداشت دیگران بشم و بگم من حرفم رو می زنم به من چه که طرف چی فکر می کنه!؟ ولی آخه مگه میشه؟ ما ارتباط برقرار می کنیم برای اینکه مفهومی رو به دیگران منتقل کنیم و اگه این مفهوم اشتباه منتقل بشه یا بدون توجه به ریزه کاریهای فرهنگی ادا بشه و باعث بشه مثلا دریافت طرف صحبت از حرف ما دریافتی نامناسب باشه، که دیگه اصل ماجرا از دست رفته اس. این قضیه ارتباط و لحن بیان شاید تو یه مسافرت کوتاه مدت به یه کشور دیگه یا بودن موقت در یه فرهنگ دیگه چندان مشکل ساز نباشه،اما وقتی قصد اقامت طولانی مدت باشه و بخوایم عضوی از یه جامعه جدید محسوب بشیم واقعا مهمه! خیلی از ایرونیها و یا خارجی های دیگه ای رو که دور و برم می بینم اصلا به این قضیه توجه نمی کنن و یا اهمیت نمی دن! اما این به این معنی نیست که تو ارتباطاتشون موفق هستن! فقط ارزیابیش نمی کنن...فقط وقتی تو مکالمات عمیق نگاه آدمهای بومی رو به این خارجی ها دنبال کنی می فهمی که چه گندی می تونن بزنن به یه مکالمه:))) و البته یه راه حل دیگه برای این قضیه هم "صبر"هست! تا این ریزه کاریها رو کم کم یاد بگیری...ولی خب مثل اینکه من همه سهمم رو برای صبر قبلا یه جا خرج کردم

Tuesday, February 21, 2006

اولین یادداشت


یارب و یا لطیف
مدتها بود که به فکر نوشتن بودم...تا اینکه دیدن نوشته های نسیمک، رها و همانگونه که هست...بالاخره قلم من رو هم راه انداخت...خودم که کلی بابت این شروع ذوق زده هستم!!!؟